برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) 18
نوشته شده توسط : admin

از دستشوئی که بیرون امد ترنج و مهتاب هم از اتاق خارج شدند ماکان با دیدن مهتاب با ذوق فکر کرد:
چه زود آرزوم براورده شد.
ترنچ و مهتاب با هم سلام کردند. ماکان جواب داد و به طرف اتاقش رفت. ترنج با لحن خاصی گفت:
می خوای نماز بخونی داداش.
ماکان برگشت و به مهتاب که سرش را پائین انداخته بود نگاه کرد.
آره. نماز می خونم میام.
ترنج لبخندی به او زد و دست مهتاب را گرفت و همراهش برد. ماکان به اتاق رفت و مهرش را برداشت و رو به قبله ایستاد. قبل از اینکه نمازش را شروع کند فکر کرد:
خیلی ریا کاری ماکان خان. این نماز به درد ننه بزرگت می خوره.
سری تکان داد و قامت بست.
مهتاب و ترنج مشغول چیدن میز بودند که ماکان از پله پائین امد داشت می امد طرف میز نهار خوری که در باز شد و مسعود وارد شد. مهتاب با دیدن آقای اقبال کمی دست و پایش را جمع کرد.
دوباره دلشوره به سراغش آمده بود. حالا نوبت رو به رو شدن با پدر ترنج بود. سوری خانم قبلا تلفنی جریان را مختصر به مسعود اطلاع داده بود که وقتی وارد خانه می شود از دیدن مهتاب جا نخورد.
مهتاب سریع سلام کرد:
سلام.
مسعود هم لبخند گرمی زد و گفت:
سلام دخترم خوش اومدی.
ترنج به سمت پدرش رفت و کیفش را از دستش گرفت و گفت:
سلام بابایی خسته نباشین.
سلام ترنج بابا. شما خسته نباشی.
سوری خانم هم از توی آشپزخانه بیرون امد و به استقبال همسرش رفت. مسعود برای تعویض لباس توی اتاق رفت و سوری خانم هم دنبالش وارد اتاق شد. ماکان به ترنج گفت:
کمک نمی خوایتن؟ بابا هم که اومد. دیگه نهار و بیارین که مردیم.
مهتاب نیم نگاهی به ماکان انداخت و فکر کرد:
تو لباس خونه هم جذابه.
و از این فکر لبش را گاز گرفت. دلش نمی خواست خیلی هم توی نخ ماکان باشد. ترنج در حالی که به سمت آشپزخانه می رفت گفت:
هنوز ارشیا نیامده که.
ماکان در حالی که ظرف سالاد را روی میز می گذاشت گفت:
ارشیا دیگه واسه چی؟
ترنج اخمی کرد و گفت:
ا خوب بیاد دیگه مگه چی میشه.
ماکان رفت توی آشپزخانه و گفت:
اگه گذاشتی یک روز یک نهار راحت از گلومون پائین بره.
ترنج خیلی جدی و حق به جانب برگشت و گفت:
ارشیا مگه روی گردن تو می شینه نهار می خوره؟
مهتاب نتوانست خودش را کنترل کند و پخی زیر خنده زد. ماکان سینی حاوی لیوان ها را برداشت و گفت:
واقعا که ترنج جلوی مهتاب خانم یک کم آبرو داری کن.
مهتاب نمی توانست خنده اش را کنترل کند. ترنج هم نتوانست خودش را کنترل کند او را همراهی کرد. ماکان که از خنده مهتاب داشت قند توی دلش آب می شد سعی کرد به ترنج خیلی جدی نگاه کند که زیاد هم موفق نبود و بالاخره خودش هم خنده اش گرفت. ترنج در همان حال رو به مهتاب گفت:
به خدا از دست این و دوستش نمی دونم چکار کنم دائم دارن به هم می پرن.
همان موقع زنگ در به صدا در اومد. ترنج به طرف آیفون دوید و گفت:
ارشیا اومد.
ماکان سری تکان داد و با مهتاب هم زمان گفتند:
شوهر ندیده.
بعد هر دو به هم نگاه کردند. مهتاب خجالت زده و ماکان خندان. ترنج ایفون را زد و رفت توی حیاط به استقبال ارشیا. ماکان در حالی که می رفت سمت آشپزخانه نگاهی به مهتاب انداخت و گفت:
حسابی تو زحمت افتادین امروز.
مهتاب لبخند کوچکی زد و گفت:
تو رو خدا خجالتم ندیدن. هر کارم بکنم در برابر محبت شما و خانواده اتون هیچی نیست.
ماکان از خوشحالی در حالی ذوق مرگ شدن بود بدون اینکه بداند چرا. از اینکه مهتاب مستقیما او را هم حساب کرده بود خیلی خوشحال بود. انجا هم از همان حس های عجیبی بود که تا حالا تجربه نکرده بود.
سوری خانم و مسعود از اتاق بیرون آمدند. سوری خانم رو به مهتاب گفت:
مهتاب جان شما دیگه بشین خیلی زحمت کشیدی.
مهتاب یکی از همان لبخند های گرم را تحویل سوری خانم داد و گفت:
یه جوری میگین انگار کوه کندم.
ماکان پرید وسط حرف مهتاب و گفت:
آخه برا بعضی ها آشپزی مثل کوه کندنه. یکیش همین لیمو شیرین خودمون.
بعد رفت سمت در سالن و گفت:
این مراسم استقبال زیادی طول کشیده هر چی ما بی خیال می شیم سوت می زنیم اینا از رو نمی رن.
مسعود در حالی که می خندید گفت:
حالا کجا داری می ری؟
ماکان مثل بچه های سرتق گقت:
ای بابا بسشونه خیلی به این ارشیا رو دادین شما.
مهتاب و سوری خانم آرام آرام می خندیدند. ماکان هر حرفی که می زد یک نگاه هم به مهتاب می انداخت و از خنده او دلش مالش می رفت.
ولشون کن بچه چکارشون داری. حواست باشه هر بلایی به سرشون بدی بعدا این ترنجی که من می شناسم تلافی شو سرت در میاره.
ماکان خندید و گفت:
حالا کو تا اون موقع. بعدم کو زن؟ شما که برای ما آستین بالا نمی زنین؟
بعد زیر چشمی به مهتاب نگاه کرد. مهتاب با همان حالت قبل ایستاده بود و لبخند می زد. ماکان لبش را با حرص گاز گرفت و گفت:
آقا دیگه رفتم.
سوری خانم هم اعتراض کرد:
ماکان.
ماکان پشت در ایستاد و بلند گفت:
اهای شما دوتایی که اون بیرونین تا سه می شمارم اگه امدین که هیچ اگر نیامدین من می پرم تو حیاط.
مهتاب دیگر راحت می خندید. ماکان نگاهی به مهتاب انداخت. چشم هایش موقع خندیدن چقدر بامزه و ناز می شد. بدون اینکه از صورت مهتاب چشم بردارد بلند شمرد:
یک....دو....سه...
بعد دستش را جلوی چشمش گرفت و در را باز کرد که برود بیرون که محکم به ارشیا خورد.
هوی چه خبرته؟
ماکان بدون اینکه دستش را از جلوی چشمش بردارد سر و صورت ارشیا را لمس کرد وگفت:
نه مثل اینکه امنه.
بعد دستش را برداشت و گفت:
به رفیق قدیمی. از این ورا؟
ارشیا خندید و او را به کناری هل داد و وارد شد. ترنج هم که بازوی او را گرفته بود با هم وارد شدند. ارشیا با همه سلام و احوال پرسی کرد. مهتاب به احترام ارشیا بلند شد و گفت:
سلام استاد.
ارشیا به او نگاه کرد و گفت:
مهتاب خانم اینجا دیگه من استاد نیستم.
ماکان روی شانه او کوبید و گفت:
شما در همه زمینه ها و در همه جا استادین استاد.
بعد رو به مادرش گفت:
سوری جون داماد عزیزت هم که رسید. بیارین دیگه این دسپخت مهتاب خانم و که بوش مارو هلاک کرد.

مهتاب به ماکان نگاه کرد و لبخند کوچکی به چهره او زد و به دنبال سوری خانم به آشپزخانه رفت. با این کارش انگار ماکان از بلندی به پائین سقوط کند دلش هری ریخت.
ترنج به ارشیا گفت:
کاپشن تو در بیار بده به من برو سر میز.
ماکان نگاه چندشی به ترنج انداخت و گفت:
بدم میاد از آدمایی خود شیرین.
و برای انیکه خودش را از هوای مهتاب بیرون بکشد رفت سمت میز.
ارشیا کاپشنش را داد دست ترنج و خودش دنبال ماکان رفت. مهتاب توی آشپزخانه داشت به سوری خانم کمک می کرد. ترنج کنار مهتاب ایستاد و گفت:
وای مهتاب یعنی میشه منم یه روز اینجوری آشپزی کنم.
مهتاب با خنده گفت:
ترنج در مورد ارسال موشک به فضا هم با این لحن صحبت نمی کنن.
سوری خانم به سالن اشاره کرد و گفت:
مهتاب جون به قول ماکان برای بعضی ها آشپزی مثل موشک فرستان به فضا می مونه و باز قول ماکان عین این لیمو شیرین خودمون.
مهتاب و سوری خانم زیر خنده زدند و ترنج با لب و لوچه آویزان رفت سمت اپن و گفت:
ارشیا اینا دارن منو مسخره می کنن آشپزی بلد نیستم.
ارشیا دستش را دراز کرد گفت:
شما بیا پیش خودم بشین. برای من باید مهم باشه که نیست.
ترنج پیروزمندانه رو به مهتاب کرد و گفت:
متوجه شدی؟
مهتاب دیس رلت ها را برداشت و پشت سر سوری خانم از آشپزخانه خارج شد و گفت:
ببخشید استاد اونوقت شام و نهار چی می خورین.
ارشیا شانه ای بالا انداخت و گفت:
ار بیرون می گیریم.
مهتاب با تعجب گفت:
هر روز؟
بله در ضمن لطفا دیگه منو استاد صدا نزنین اینجا. خواهش می کنم مهتاب خانم.
ببخشید دست خودم نیست.
ماکان دیس رلت را از دست مهتاب گرفت بوی سیرشان تمام خانه را پر کرده بود. ماکان با اشتیاق گفت:
وای چه بویی دارن اینا. یاد رلت های مهربان بخیر. فکر می کردم هیچ کس مثل اون تو این دنیا بلد نیست آشپزی کنه ولی مثل اینکه اشتباه می کردم.
و باز به مهتاب نگاه کرد شاید یکی از همان لبخندهای خوشکلش را به او بزند. ولی مهتاب نگاهش پائین بود.
سوری خانم کنار مسعود نشست و گفت:
یعنی می خوای بگی آشپزی من بده؟
ماکان من منی کرد و گفت:
ها؟ نه. یعنی منظورم این بود که...
و به جمع نگاهی انداخت. مسعود با خنده گفت:
اعتراف کن پسرم وجدانت راحت تره.
ماکان خندید و شانه ای بالا انداخت که باعث شد همه بخنند
سوری خانم سری تکان داد و گفت:
مهتاب جون بیا کنار خودم بشین.
مهتاب کنار سوری خانم و درست روبه روی ترنج نشست.
ماکان اعراض کنان رو به پدرش گفت:
بابا از قدیم گفتن. پسر دست راسته پدره شما ارشیا رو نشوندی دست راستت.
و دست به سینه نشست. مسعود خان بشفاب ارشیا را پر کرد و گفت:
نگران نباش بابا جون من چهار دستم. دخترم و عروسم داماد و پسرم. الان جای یه دونه از دستام خالیه.
ماکان بلند گفت:
ای خدا جای اونم یکی دست بابا رم پر کن دیگه.
همه خندیدند ولی سوری خانم با اعتراض گفت:
پس من چی مسعود خان؟
شما که تاج سری.
ماکان سری تکان داد دیس پلو را جلو کشید و بعد به مهتاب که با لبخند به بحث انها گوش می داد نگاه کرد و بدون توجه به حرف های دیگران رو به مهتاب گفت:
ببخشید مهتاب خانم از وقتی این استاد شما اومده تو زندگی ما زندگیمون شده میدون جنگ. بشقابتون و بدین بکشم براتون. انگار نه انگار اینجا کی مهمونه.
ارشیا که دستش به ماکان نمی رسید چون ترنج بینشان نشسته بود گفت:
خدایی عین این پیر زناداری همش غر می زنی.
مهتاب با لبخند بشقابش را توی دست ماکان که روی میز توی هوا مانده بود گذاشت و گفت:
دستتون درد نکنه خودم می کشیدم.
ماکان داشت بشقاب مهتاب را گرفت و در حالی که ان را تا سرش پر می کرد گفت:
این اعتراض خاموه نه غر زدن.
مهتاب ناخوداگاه از دهنش پرید پس روشن شه مچی میشه.
خودش هم از حرفی که زده بود چشم هایش گرد شد. دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت:
وای ببخشید. ارشیا و ترنج از خنده مرده بودند. دست ماکان هم توی هوا خشک شده بود. مهتاب برای جبران خراب کاری اش گفت:
آقا ماکان عذر می خوام من اینقدر نمی خورم.
ماکان نگاهی به مهتاب انداخت و نگاهی به بشقابی که دستش بود انداخت و با خودش گفت:
حقته الان بگم پس چی می خوری که لپات اینقدر نازه.
بشقاب را جلوی خودش گذاشت و توی بشقاب خودش برای مهتاب غذا کشید و دست او داد. ترنج زد به شانه ماکان و گفت:
از دست مهتاب ناراحت شدی؟
ماکان کنار گوشش گفت:
نه واسه چی. شوخی بود دیگه.
بعد به چهره شرم زده مهتاب لبخند زد و مشغول خوردن شد.


همه کلی از دست پخت مهتاب تعریف کردند و لب و لوچه ترنج هم حسابی آویزان شد. ارشیا بعد از تمام شده غذا رو به مهتاب گفت:
مهتاب خانم این غذا رو خواهش می کنم به ترنجم یاد بدین.
ماکان پخی زیر خنده زد و گفت:
کی بود داشت می گفت غذا از بیرون می گیریم.
ارشیا نگاهی به ترنج کرد و گفت:
ها؟من منظورم این بود تا ترنج آشپزی یاد بگیره از بیرون می گیرم.
ترنج به بازوی ارشیا کوبید و گفت:
شکم پرست منو به یک رلت فروختی.
مهتاب از حضور در آن جمع احساس آرامش می کرد. بعد از نهار سوری خانم جعبه شکلاتی که مهتاب آورده بود باز کرد و گفت:
مهتاب جان زحمت کشیدن.
مهتاب گفت:
دیگه اینقدر خجالتم ندیدن.
ماکان یکی از شکلات ها را برداشت و گفت:
واقعا دستتون درد نکنه. از وقتی مامان خانم رفتن تو رژیم کاکائو دیگه ما رنگ شکلات تو این خونه ندیدم.
و شکلات را توی دهانش گذاشت و با لذت مشغول خوردن شد.
مهتاب اهسته گفت:
نوش جان.
ماکان شنید و نیشش تا بنا گوش باز شد.
همین حرفت باعث شد گوشت بشه به تنم.
مسعود رو به مهتاب گفت:
مهتاب خانم شماره منزل و بدین من خودم با پدر صحبت کنم رسما دعوتشون کنم.
مهتاب بعد از شرمندگی برای بار هزارم شماره را داد. مسعود خان به سمت تلفن رفت و شماره گرفت. بعد از برقراری تماس خودش را معرفی کرد و بالاخره بعد از چند دقیقه صحبت کردن پدر مهتاب را راضی کرد که شنبه بعد از رسیدن به خانه انها بروند.
بعد مهتاب را صدا زد و گفت:
مهتاب خانم باباتون.
و گوشی را به سمت او گرفت.مهتاب با ترس و تردید گوشی را گرفت و سلام کرد:
سلام بابا.
سلام دخترم. چرا مزاحم این بنده خداها شدی؟
بابا من حرفی نزدم. خود دوستم پیشنهاد داد.
خلاصه سهیل گفته اونجا آشنا داره.
مهتاب می خواست سرش را به دیوار بکوبد. سهیل به پدر و مادرش نگفته بود که آشنای او کی است.
شما می دونین آشنای اون کیه؟
نه بابا جون.
حدس می زدم. ولی خودش امروز به من گفت از اقوام شاهینه.
پدرش مکثی کرد و گفت:
سهیل حرفی نزد.
از لحنش معلوم بود که حسابی دلخور است.
برای همین من حرف ترنج و قبول کردم. شما که دلتون نمی خواد مدیون اون مرک بشین.
نه بابا جان درست می گی. البته قبلش من می خواستم بریم مسافرخونه ای جایی.
مهتاب لبش را گاز گرفت و گفت:
هر چی شما صلاح بدونین من همون کار و می کنم فقط تو رو خدا خونه این فامیل شاهین نرین.
نه بابا جان بعد از اون ما زیاد که خونه نیستیم. بالاخره یکی باید پیش مامانت بمونه. تو که دانشگاه داری ماهرخم که بچه اش کوچیکه. لازم نیست مزاحم این خونواده بشیم. یکی دو روزم نیست اخه.
پس الان یعنی چکار می کنین؟
بنده خدا آقای اقبال این همه تعارف کرد. روم نشد نه بگم.شنبه میام اونجا بعد یک فکری می کنیم. فکر نکنم مامانت هم راضی باشه اونجا بمونیم این همه وقت.
مهتاب نفس عمیقی کشید و گفت:
پس من شبنه صبح منتظرتون همستم.
باشه بابا شرمنده حتما از درس و زندگیت افتادی.
بابا تمام زندگی من از شماست پس هر کاری هم بکنم کمه.
فدای تو دخترم.
به مامان سلام برسوننین بگین دلم قد یه مورچه شده براش.
چشم بابا جان کاری نداری؟
نه.
بازم از طرف من تشکر کن.
چشم.خداحافظ
در امون خدا بابا جان.
مهتاب گوشی را گذاشت و ترجیح داد فعلا چیزی درباره تردید پدرش برای ماندن نگوید.
ماکان دست به سینه نشسته بود و به مکالمه مهتاب با پدرش گوش می داد. از لحن گرم و پر از احترام مهتاب لذت برده بود. قدرشناسی توی تک تک کلماتش موج می زد. ماکان لبخندی زد و به مهتاب خیره شد.
از اینکه قرار بود مدتی را در کنار او زندگی کند حال خوبی داشت.
عصر بعد از کلی تشکر و عذر خواهی مهتاب همراه ترنج و ماکان به شرکت برگشت. کلی از کارهایش عقب افتاده بود. طرح بروشور روی هوا مانده بود و او تمام صبحش را هدر داده بود.
بعد از رسیدن سریع به کارش مشغول شد. شاید نیم ساعت هم از آمدنشان نگذشته بود که سر وکله مانی پیدا شد. مستقیم سراغ خانم دیبا رفت و سراغ مهتاب را گرفت او هم اتاق مهتاب را نشانش داد.
مانی وارد اتاق شد و سلام کرد:
سلام خانم سبحانی.
مهتاب با احترام جوابش را داد مانی با سر به ترنج هم سلام کرد و او هم به همان شیوه پاسخش را داد.
مانی رو به مهتاب ایستاد و در حالی که چشم از صورت او بر نمی داشت گفت:
توضیحات و متن برشور و آوردم.
بله بدین ببینم.
مانی کاغذ را به دست مهتاب داد او هم نگاه سر سری به نوشته ها انداخت که شامل محصولات و آدرس شعبه و پذیرش سفارشات بود.
حدودا کی حاضر میشه؟
نمی تونم دقیق بگم ولی سعی می کنم تا دوهفته دیگه حداکثر تحویل بدم.
مانی این پاو ان پا میکرد که حرفی برای گفتن پیدا کند و نرود:
شما هر کار تبلیغاتی قبول می کنین؟
مهتاب یک لحظه نگاهی به او انداخت و دوباره مشغول کارش شد و گفت:
اینجا یک شرکت تبلیغاتیه معلومه هر کاری قبول می کنیم.
مخصوصا جمع بست که مانی خیال برش ندارد.


مانی دوباره فکری کرد و گفت:
می تونم شماره شما رو داشته باشم اگر مشکلی پیش اومد یا مثلا خواستیم چیزی به بروشور اضافخ کنیم باهاتون تماس بگیرم.
مهتاب لبهایش را جمع کرد و سعی کرد عصبی نشود.
شما هر کاری داشتین با شرکت تماس بگیرین. من در خدمتتون هستم.
ترنج داشت زیر چشمی مانی و حرکاتش را می پائید. مانی وقتی دید این مهتاب به هیچ نحو راه نمی دهد خداحافظی کرد و رفت.
ترنج وقتی مطمئن شد مانی رفته رو به مهتاب با بدجنسی گفت:
این فشن و از کجا پیدا کردی؟
مهتاب سری تکان داد و گفت:
تو رو خدا شانس ما رو می بینی. اون از بابا بزرگ اینم از این جوجه تیغی.
ترنج خندید و گفت:
از کجا پیداش کردی راستشو بگو.
تو فروشگاه صنایع چوب معینی کار می کنه اون شب که رفتم عکس بگیرم اونجا بود. اول که می خواست دستم بندازه ولی من جدی برخورد کردم اونم دست و پاشو جمع کرد. بعدم که مجبور شدم با شهرزاد دهن به دهن بشم.
نگفته بودی.
زیادم چیزی مهمی نبود.
ترنج تکیه داد و گفت:
نمی دونم چرا اصلا از این دختره خوشم نمی اد.
مهتاب شانه ای بالا انداخت و گفت:
مشکلش اینه که اول خیلی سریع صمیمی میشه خیلی هم فکر میکنه رئیس همه جا و همه کس هست.
ترنج از یادآوردی رفتارش توی شرکت سری تکان داد و حرف مهتاب را تائید کرد. بعد فکری کرد و گفت:
فکر کنم چشم این پسره رو گرفته بودی بدجوری روت زوم کرده بود.
اره همینم کم مونده شاهین رقیب عشقی پیدا کنه. فکر کن.
و خودش هم خندید. ولی از تصور عکس العمل شاهین کمی توی هم رفت. واقعا اگر شاهین می فهمید که کس دیگری هم توی این دنیا مهتاب را دوست دارد چکار می کرد. بعد از این فکر اه کشید و با خودش گفت:
نه مهتاب خانم سهم شما از این دنیا همون شاهین و این جوجه تیغیه.
و سرش را توی مانیتورش فرو برد تا بیشتر از این رویا پردازی نکند.
ساعت کار تمام شده بود و مهتب داشت وسایلش را جمع می کرد که برود خوابگاه. خیلی دلش می خواست ان شب حتما به مراسم عزاداری برود. ترنج تعارف کرد که شب را با انها باشد ولی قبول نکرد.
دلش می خواست تنهایی به مراسم برود. غریب بودن توی این جور برنامه ها خودش حال خاصی به او می داد. حالی که بهتر می فهمید برای چی اینقدر از مظلومیت و غربت امام حسین حرف می زنند.
کوله اش را انداخت و همراه ترنج از اتاق بیرون آمد. ماکان هم کیف به دست از اتاقش خارج شد و با دیدن انها به سمتشان رفت و گفت:
دارین می رین؟
مهتاب در حالی که شالش را گره می زد گفت:
بله.
می خواین برسونیمتون. چون ممکنه دوباره دیرتون بشه.
نه خیلی ممنون دیگه امروز به اندازه کافی زحمت دادم.
ترنج رو به ماکان گفت:
به حرف این گوش نده. مخش تاب برداشته می خواد توی این سرما هی اتوبوس عوض کنه.
مهتاب به شانه ترنج کوبید و به او چشم غره رفت. ماکان در حالی که به حرکت مهتاب می خندید گفت:
مهتاب خانم این چیزا رو این لیمو ترش تائیر نداره دوز اسیدش بالاست با این چشم غره ها هیچ فرقی نمی کنه.
ترنج هم سری تکان داد و گفت:
پس بهتره عین بچه آدم بیای بریم برسونیمت.
مهتاب مقاومت نکرد. ان روز به اندازه کافی خسته شده بود. ماکان دزدگیر را زد و گفت:
با بروشور به کجا رسیدین؟
یه فکرایی دارم حالا شنبه اگر رسیدم که فکر نمی کنم. میارم بهتون نشون می دم.
ترنج در حالی که سوار میشد گفت:
امروز یه فشن اومده بود از طرف فروشگاه.
ماکان نشست پشت فرمان و گفت:
چی چی؟
یه پسره اومده بود جوجه تیغی. از این بچه پرو هام بود. بند کرده بود به مهتاب.
اخم های ماکان ناخودآگاه توی هم رفت:
مزاحم شد؟
مهتاب که اخم های ماکان را توی آینه دید گفت:
نه آقا ماکان این ترنج شورش کرده در مورد کار و این چیزا صحبت کرد. ولی خوب یک کم نچسب بود.
ماکان به این اصطلاح مهتاب خندید و گفت:
که نچسب بود.
بعد استارت زد و ماشین را روشن کرد و گفت:
اگه دوباره این ورا پیداش شد منم خبر کنین این نمونه نادر و ببینم.
بعد راهنما زد و راه افتاد. آرام می رفت خدا را شکر ان ساعت خیابان ها هم خیلی شلوغ بود و نمی توانست خیلی تند برود. از توی آینه چند باری مهتاب را نگاه کرد. توی فکر بود. خیلی دلش می خواست بداند مهتاب به چه فکر می کند.
شب باید همه ماجرا را از ترنج می پرسید از صبح اصلا با هم تنها نشده بودند. باید می فهمید آنها مرد که دلش برای مهتاب تنگ شده از او چه می خواهد.
دسته های عزا داری باعث شده بودند خیابان ها شلوغ تر و عبور و مرور سخت تر باشد. مهتاب با حسرت به جمعیتی که کنار خیابان به تماشا ایستاده بودند نگاه می کرد و توی دلش آرزو می کرد خانه خودشان بود.
اینقدر دلش تنگ بود که خودش هم نفهمید چرا اشک توی چشم هایش جمع شد. صدای کوبش تبل و سنج از هر خیابانی شنیده می شد و با هر بار فرود امدن تبل ها قلب مهتاب هم تکان می خورد. یعنی میشد دوباره خانواده اش مثل سابق دور هم جمع باشند.
تاسوعای امسال مادرش حتما توی بیمارستان بستری بود. ولی هر جور شده باید نذر مادرش را ادا می کردند. خودش می توانست شعله زرد بپزد به اندازه کافی توی این چند سال کمک دست مادرش ایستاده بود.
حتی اگر شده توی خوابگاه و به اندازه بیست نفر بپزد این کار را می کرد. صدای ترنج او را به خودش آورد:
مهتاب چی شده؟
مهتاب به سمت ترنج برگشت و در حالی که صدایش می لرزید گفت:
مامان امسال تاسوعا تو بیمارستانه. نذر شعله زرد داره هر سال می پذره.
اشک هایش بی صدا روی صورتش ریخت. رویش را برگرداند و به دسته های سینه زنی که نیمی از خیابان را اشغال کرده بودند نگاه کرد. ماکان از آینه به او نگاه می کرد. چکار می توانست بکند تا او را آرام کند.
سعی کرد از کوچه ها راهی به بیرون پیدا کند تا مهتاب را فعلا از این حال و هوا بیرون بکشد. جعبه دستمال کاغذی را از روی داشبورد برداشت و داد عقب دست ترنج.
ترنج هم دستمالی به دست مهتاب داد و به او لبخند زد:
نگران نباش نذر مامانت و هم ادا می کنیم.

مهتاب اشکش را گرفت و گفت:
خودم حتما این کار و می کنم. می خوام مامان خیالش راحت باشه.
ماکان توی دلش گفت:
این دختر اصلا به خودشم فکر می کنه؟ مدام به فکر این و اونه ندیدم یک بار حرفی درباره خواسته هاش یا نیاز هاش بزنه.
بدون شک اگر ماکان می دانست مهتاب الان فقط یک اسکناس هزار تومنی توی کیفش دارد می فهمید که دختری مثل او نمی تواند خیلی هم به خودش فکر کند.
ماکان بالاخره راهی به بیرون از ان جمعیت و ترافیک پیدا کرد و به سمت خوابگاه مهتاب به راه افتاد. سکوت بدی توی ماشین پیچیده بود هر کس توی فکرش جایی سیر می کرد.
ماکان با دیدن مغازه ای که آن شب از ان نسکافه خریده بود با لبخند توقف کرد و قبل از اینکه ترنج بتواند بگوید کجا رفته بود.
مهتاب به مسیری که ماکان رفته بود نگاه کرد و انجا را شناخت. سری تکان داد که باعث شد ترنج بپرسد:
چرا سرت و تکون میدی؟
مهتاب خندید و بحث را پیچاند فعلا نمی توانست از ان شب برای ترنج حرفی بزند. هنوز برای خودش هم ان شب حل نشده بود.
ماکان با سه فنجان که به سختی در دست گرفته بود برگشت. مهتاب باز هم به جلو خم شد و در را برای او باز کرد. ماکان در را با پا نگه داشت و سوار شد.
بفرما. گفتم نسکافه داغ تو این هوا می چسبه.
حتی لیوان ها هم همان ها بودند. ماکان نگاهی از آینه به مهتاب انداخت و گفت:
شما که نسکافه دوست دارین؟
و با بدجنسی به چشم های مهتاب خیره شد. مهتاب لیوانش را به لب برد و از بالای لیوان به ماکان نگاه کرد و گفت:
بله. مثل اینکه تصمیم گرفتین باز کافی شاپ و بیارین تو ماشین.
ابروهای ماکان بالا رفت.
دقیقا.
ترنج گیج به مهتاب نگاه کرد و گفت:
یعنی چی؟
ماکان خنده سر خوشی کرد و گفت:
یعنی همین نسکافه ها دیگه.
مهتاب لبخندش را پشت لیوانش پنهان کرد. ترنج شانه ای بالا انداخت و نسکافه اش را به لب برد و مزه مزه کرد و گفت:
جای ارشیا هم خالی.
اصلا جاش خالی نیست
ا داداش.
مهتاب خندید و گفت:
من آقا ماکان و درک می کنم سر عروسی ماهرخ می خواستم سر به تن سهیل نباشه.
ماکان با خوشحالی گفت:
وای مرسی مهتاب خانم بالاخره یکی مارو درک کرد.
مهتاب باز هم مقداری از نسکافه اش را خورد و گفت:
قابل نداشت.
ماکان از توی آینه به مهتاب که داشت از پشت لیوان نسکافه اش به او نگاه می کرد لبخند زد. ماشین را روشن کرد و در حالی که یک دستی رانندگی می کرد نسکافه اش را هم می خورد گه گاه از آینه به لب های غنچه شده مهتاب دور لیوان نگاه می کرد.
کاش این یکی لیوان و هم ازش بگیرم.امشب خوشکل تر می خوره.
نسکافه خودش را تمام کرد و لیوانش را گذاشت زیر داشبورد. ترنج هم لیوانش را داد به ماکان و گفت:
بیا هر جا اونو انداختی اینم بنداز.
ماکان لیوان را گرفت و منتظر به مهتاب نگاه کرد. مهتاب لیوانش خالی شده بود ولی توی دستش داشت با ان بازی می کرد گاهی هم آن را به لب می برد و توی فکر می رفت.
ماکان چنان ان لیوان را می پائید انگار که اخرین موجود از یک نمونه در حال انقراض است. وقتی دید مهتاب تصمیم ندارد لیوان را به او بدهد گفت:
مهتاب خانم لیوان تون و بدین بذارم پیش اینا.
مهتاب نگاهی به لیوان توی دستش کرد و آن را به ماکان داد. ماکان مثل شی مقدسی به ان نگاه کرد. ان بار هم متوجه شده بود. اثر هیچ رژ لبی روی لیوان نبود. در حالی که روی لیوان ترنج می توانست رد کم رنگی از یک رژ صورتی ببیند.
به لب های مهتاب توی آینه نگاه کرد و گفت:
خدایا چی ساختی.
بعد طرح لب های پروتز شده شهرزاد توی ذهنش امد. با پوزخند فکر کرد:
چقدر سعی کرده لب هاشو فرم مهتاب کنه. ولی تو رو خدا لب های مهتاب و نگاه کن.
سری تکان داد و بالاخره از آن تصویر دل کند. باید فکری برای این طرح لب ها می کرد. باید این طرح را جایی ثبت می کرد. همین امشب.
به خوابگاه که رسید. اتوبوسی که هر شب دانشجویان را به عزاداری می برد رسیده بود. مهتاب با دیدن اتوبوس گفت:
وای مگه ساعت چنده؟
ترنج بود که پرسید:
چی شده؟
می خوام برم عزاداری. این اتوبوس می بره.
تو که می خواستی بری چرا با ما نیامدی.
نه ممنون. اینجوری راحت ترم خودشون می برن خودشون هم سر ساعت برمی گردونن.
بعد در حالی که در را باز می کرد نگاهی به آینه انداخت و گفت:
دسستون درد نکنه. بابت نسکافه هم ممنون. خیلی تو این هوا چسبید.
ماکان هم از توی آینه به او خیره شد و گفت:
خواهش می کنم قابل نداشت.
مهتاب دیگر نایستاد و پیاده شد و با سرعت داخل رفت تا آماده شود و برود برای عزا داری.
**
ماکان و ترنج در سکوت از پله بالا می رفتند. وقتی جلوی در اتاق رسیدند ماکان مکث کردن و قبل از رفتن ترنج به اتاقش گفت:
صبح گفتی همه چیز و بهم می گی.
ترنج با دقت به ماکان نگاه کرد. اثری از آن نگرانی صبح توی نگاهش نبود که ترنج بخواهد تفسیرش کند. چادرش را برداشت و گفت:
بیا تو.
و با دست به اتاقش اشاره کرد. ماکان پشت سر ترنج وارد اتاق شد و کتش را در آورد و در حالی که مرتب روی تخت می گذاشت خودش هم همانجا نشست. ترنج چادرش را زد سر چوب لباسی و مشغول باز کردن دکمه های مانتویش شد.
بابای مهتاب بازنشسته یه اداره اس. حالا یادم نیست چی بود. ولی درآمد آنچنانی ندارن.
ماکان با دقت گوش می داد. معلوم بود از خانواده ثروتمندی نیست ولی تا این حد هم فکرش را نکرده بود. ترنج ادامه داد.
او مرده خواستگارش که دیدی.
ماکان سر تکان داد.
شوهر خواهرش بهش بدهکاره.
ماکان تا ته ماجرا را خواند. با حالتی عصبی گفت:
خانواده اش هم می خوان در ازای طلب دامادشون دخترشون و بدن با یارو که سن بابا بزرگه دختره اس تا دامادشون نیافته زندان.
ترنج لبخندی زد و به ماکان که با اخم های در هم رفته روی زمین خیره شده بود گفت:
مهتاب هم بش میگه بابا بزرگ.
ماکان سرش را بلند کرد و بدون اینکه لبخند بزند گفت:
چطور می تونن این کارو با دخترشون بکنن.
ترنج مانتویش را توی کمد گذاشت و گفت:
بابا مامانش که راضی نیستن. شوهر خواهره هی این یارو رو بر می داره میاره اینجا. خواهرشم هی زنگ می زنه عز و چز می کنه.
ماکان دستی توی موهایش کشید و گفت:
نمی دونم چی بگم. این یک جور خرید و فروشه تا ازدواج.
نه مرده به مهتاب گفته اگه اون بله بگه اصلا از خیر پول می گذره.
ماکان نتوانست نگرانی را توی نگاهش پنهان کند:
مهتاب چی گفته؟
مهتاب! اولین بار بود که این اسم را بدون خانم و اینقدر راحت به زبان آورده بود. دوباره زیر لب تکرار کرد
مهتاب!



اون که کلا مخالفه. گفته بمیره هم به یارو جواب مثبت نمی ده.
ماکان نفسش را پر صدا بیرون داد و بلند شد.
خیلی ممنون که همه چیز و به من گفتی.
خواهش می کنم.
ماکان کتش را برداشت و به سمت در اتاق رفت که ترنج صدایش زد:
ماکان!
ماکان برگشت:
جانم؟
ارشیا الان میاد دنبال من بریم هیات تو میای؟
ماکان سر تکان داد:
میام.
ترنج لبخند زد و او از اتاق خارج شد. طرحی که می خواست بزند توی ذهنش بود. خودش انتخاب شده بود. انگار که از بین تصاویری که از چهره مهتاب داشت این یکی از همه پر رنگ تر بود.
باید رویش فکر میکرد و یک طرح زیبا می زد. باید این تصویر ذهنی که از جلوی چشمش کنار نمی رفت را روی کاغذ می اورد.
صبح پنجشنبه مهتاب بعد از نماز نخوابید. اینقدر هیجان امدن پدر و مادرش را داشت که شب را هم انگار اصلا نخوابیده بود. مدتی خودش را پای سجاده اش سر گرم کرد و چند دور تسبیح صلوات فرستاد. برای مادرش و همه مریض ها دعا کرد و بالاخره از جانمازش دل کند.
باید می رفت شرکت. قرار بود کمی قبل از رسیدن با مهتاب تماس بگیرند تا دنبالشان برود. صبحانه یک تکه نان خالی توی دهنش گذاشت. شب قبل هم چیزی نخورده بود. با هزار تومن چیزی نمی توانست بخرد. ولی خوب هیچ کدام از این ها برای او مهم نبود.
مهم این بود که پدرش بالاخره پول عمل را جور کرده بود. مهم نبود که ان زمین کوچک تنها چیزی بود که داشتند. مهم این بود که مادرش قرار بود دوباره سالم و سرحال در کنار آنها باشد.
پدرش با شرمندگی گفته بود:
اون زمین و گذاشته بودم برای خرج زندگی تو. حالا دیگه دستم خالی شده.
و چقدر مهتاب از صدای غصه دار پدرش اشک ریخته بود. زمینی که پدرش می گفت نه جای خیلی مناسبی و نه متراژ بالایی داشت برای همین فروشش این همه طول کشید.
ان هم وقتی پدرش حاضر شده بود مقداری زیر قیمت باراز زمین را بفروشد. مهتاب برایش آینده خودش مهم نبود. مادرش مهم بود. مادرش انگیزه زندگی اش بود. پول آینده او را نمی ساخت اراده خودش بود که آینده اش را می ساخت.
هوای اواخر پائیز بدجور سرد بود. هوا گرفته بود و هر ان امکان داشت باران بیاید. مهتاب باز هم چتر نداشت.آن روز مانتو کرمش را پوشیده بود و ژاکت پرتقالی اش را کلاه قرمز پسرانه اش راهم سرش کرده بود.
هوای صبح سرد بود ولی در عوض تازه و عالی بود. تا ایستگاه اتوبس را با انرژی رفت. توی اتوبوس به خانم های کناری اش با خوش رویی سلام کرد و بین راه هم جایش را به زنی داد که یک بچه چند ماهه بغلش بود.
حتی لپ دختر بچه را هم بوسید و سنش را از مادرش پرسید. اخ که دلش برای همه یک ذره شده بود مخصوصا ستاره دختر خواهرش. شاید یک ماه بود که ندیده بودش.
وقتی هم می خواست پیاده شود از زن خداحافظی کرد و دوباره گونه دختر کوچکش را بودسید. به نظرش می رسید دنیا و اطرافش از هر روز زیباتر و مطبوع تر است.
دوباره روحیه سابقش را به دست آورده بود. او همیشه سرحال و با نشاط بود. همیشه به آینده امید داشت و خودش می دانست که همیشه هم قرار نیست زندگی به یک پاشه بچرخد. چقدر خوب بود که دوباره داشت دلخوشی هایش را به دست می آورد.
راس هشت توی شرکت بود. با انرژی به خانم دیبا سلام کرد و گفت:
صبح پائیزیتون بخیر خانم دیبا.
خانم دیبا با تعجب نگاهش کرد و گفت:
سلام خانم سبحانی امروز خیلی سرحالی.
وای آره معلومه؟
خانم دیبا خنده ای کرد و گفت:
تابلوه عزیزم.
مهتاب شانه ای بالا انداخت و خندید و گفت:
چکار کنم دست خودم نیست. بعد از سه هفته مامانم و بابام دارن میان اینجا.
خانم دیبا لبخندی زد و گفت:
چشمت روشن عزیزم.
مهتاب در حالی که کلاهش را بر می داشت رفت سمت آشپزخانه و گفت:
من امروز باز می خوام پا بکنم تو کفش آقای حیدری.
خانم دیبا خندید و گفت:
راحت باش اون از خداشم هست.
مهتاب کوله و کلاهش را روی میز گذاشت و کتری را پر از آب کرد و وسایلش را به اتاق برد. برای خودش اهنگی را زمزمه می کرد. بخاطر محرم فعلا موسیقی گوش دادن ممنوع بود. ولی می توانست که برای خودش شعر بخواند.
همانجور که چای را دم می کرد برای خودش هم می خواند. صدایش کمی از زمزمه بیشتر شده بود.
چقدر خوبه که تو هستی چقدر خوبه تو رو دارم.
چقدر خوبه که از چشمات می تونم شعر بردارم.
تو که دلواپسم میشی همه دلواپسیم می ره.
شاید این واسه تو زوده یا شاید واسه من دیره
دنبال لیوان بزرگی که برای خودش چای می ریخت گشت و همانجور که در کابینت ها را هم باز می کرد می خواند.
واست زوده بفهمی من چرا آرواره دردم
واسم دیره از این خلوت به شهر عشق برگردم
واسم زوده پیشمون شم چه خوبه با تو شب گردی
واست زوده بفهمی که چه کاری با دلت کردی
لیوان را برداشت و دوباره شست و بعد کنار قوری ایستاد. چند دانه قند برای خودش برداشت و چای نیمه دم کشیده را سرازیر کرد توی لیوان. با خودش فکر کرد:
امروز صدامم باز شده ها.
و شعرش را ادامه داد:
نه اینکه بی تو ممکن نیست نه اینکه بی تو می میرم
به قدری مسری حالت که دارم عشق می گیرم
همه دلشوره ام از اینه که عشق اندازه آهه
تو جوری عاشقی کن که نفهمم عشق کوتاهه.
لا لا....لالا.....لالا.....
ماکان از پله بالا دوید. ترنج خانه مانده بود تا به مادرش کمک کند. ظهر پدر و مادر مهتاب مهمانشان بودند و سوری خانم ترنج را نگه داشته بود تا کمکش باشد.
ماکان از در که وارد شد با شنیدن صدای مهتاب همانجا خشک شد. خانم دیبا در حالی که سعی می کرد نخندد بلند شد و سلام کرد:
سلام. صبح بخیر
ماکان با چشم های گرد شده گفت:
این کیه داره آواز می خونه.
خانم دیبا خنده آرامی کرد و گفت:
خانم سبحانی مثل اینکه امروز خیلی سر حاله.
مهتاب رسیده بود به قسمت لا لا.... و لیوان به دست داشت از آشپزخانه بیرون می امد که ماکان را دید. کلمه ها توی دهنش ماسیدند.
این اینجا چکار می کنه ؟ از کی اینجاست؟ صدای منو شنیده ؟ چقدر این پالتو قهوه ای بهش می اد. اصلا هر چی می پوشه بهش می اد. چقدر یک نفر می تونه خوش لباس باشه. مهتاب خفه شو. بله خودم فهمیدم. باز زیاده روی کردم.
ماکان به مهتاب که مثل مجسمه به او خیره شده بود گفت:
حالتون خوبه خانم سبحانی؟
مهتاب که حسابی هول شده بود گفت:
سلام آقا ماکان .خیلی ممنون شما خوبین؟ مامان اینا خوبن؟
چشم های ماکان پر از خنده بود ولی سعی می کرد خودش را کنترل کند. مهتاب که تازه فهمیده بود منظور ماکان از ان حرفش چی بوده لبش را گاز گرفت. باز هیجان زده شده بود و کنترل حرف زدن از دستش خارج شده بود.
خانم دیبا سرش را پشت مانیتور پنهان کرده بود و می خندید. مهتاب برای درست کردن خراب کاری اش دنبال موضوع دیگری می گشت به چایش اشاره کرد و گفت:
چایی می خورین براتون بریزم.
بعد دوباره روی دور تند افتاد.
ببخشید من صبحها هی برای خودم چای دم می کنم. اگه ایرادی داره این کارو نمی کنم.آخه نه اینکه عادت دارم صبح ها چای بخورم بعد زود می ام بعد نمی رسم تو خوابگاه چای دم کنم. حالا اگه شما فکر می کنید چای نمی خورین براتون نسکافه درست کنم. فکر کنم نسکافه بیشتر دوست داشته باشین . می دونین از کجا فهمیدم نه اینکه اون شب....
ماکان احساس کرد چند ثانیه دیگر انجا بایستد از خنده منفجر می شود. وسط جمله مهتاب پرید و گفت:
خانم سبحانی بفرما سرکارتون
مهتاب بدون مکث گفت:
چشم و با دو قدم رفت توی اتاقش.


خانم دیبا از خنده نفسش بالا نمی امد. ماکان بدون نگاه کردن به او خودش را توی اتاقش انداخت و بالاخره توانست راحت بخندد.
باورش نمی شد این مهتاب همان مهتاب ساده و خجالتی باشد. چند بار دیگر هم او را زمانی که ذوق یا هجیان داشت دیده بود که چقدر تند حرف می زد. معلوم بود که امروز حسابی خوشحال است.
پشت میزش نشست و سرس تکان داد. صبحش خیلی خوب و با نشاط آغاز شده بود. به شعری که مهتاب می خواند فکر کرد.
واست زوده بفهمی من چرا آرواره دردم
واسم دیره از این خلوت به شهر عشق برگردم
واسم زوده پیشمون شم چه خوبه با تو شب گردی
واست زوده بفهمی که چه کاری با دلت کردی
چقدر این قسمتش به ان دو و موقعیت شان می خورد.
مهتاب پشت میزش نشست و دستش را محکم به پیشانی اش کوبید.
ای خاک تو مخت که اول صبحی خوب گند زدی.
لیوان را روی میز گذاشت و به ان خیره شد و گفت:
سلام آقا ماکان.
آقا ماکان و مرض تو کی توی شرکت اونو به اسم صدا زدی که حالا همچین غلطی کردی.
اِ اِ برداشته می گه چایی می خوری. خوب دختر تو مگه اینجا آبدارچی هستی. وای اون هیچی چرا می گی می دونی نسکافه دوست داره.
سرش را دوبار آرام به میز زد و گفت:
حالا از همه این گندها گذشته او صدای اواز نکره ات و چکارش می کنی.
چه آبرو ریزی بهتره زنگ بزنم به بابا بگم مستقیم برن خونه همون فامیلای شاهین.
اصلا همین امروز می رم زن شاهین می شم. ای خدا شنبه صبح خل شدم.
پشت سیستمش نشت و قبل از انکه عذاب وجدان اینکه ماکان صدای شعر خواندن را شنیده بخواهد فکرش را مختل کند کله اش را کرد توی مانیتور.
همین جور هم داشت با خودش حرف می زد:
می دونی مهتاب خانم بدبختی اینجاست که باید طرح هایی که برای بروشور زدی ببری برای جناب اقبال.
بله می دونم. با اون گندی هم که زدی روت نمیشه.
دقیقا.
پس پاشو جمع کن برو و دیگه هم پشت سرت و نگاه نکن.
دست به سینه عقب نشست و کمی از چایش را خورد.
خوب من چه می دونستم این یهو می یاد. تازه صدام خیلی هم بلند نبود.
نه می خواستی بزنی زیر آواز.
اوف مامان چکار کنم.
بعد دوباره کمی از چایش را خورد و به مانیتور خیره شد. چاره ای نبود باید طرح هایی را که آماده کرده بود را می برد.
طرح ها را روی فلش ریخت و از جا بلند شد مقنعه اش را مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت. به خانم دیبا گفت:
می تونم آقای اقبال و ببینم.
یک نفر پیششونه.
مهتاب نگاهی به در بسته و بعد هم ساعتش انداخت و برگشت توی اتاقش. شاید این فاصله ای که میافتاد بهتر بود.باعث می شد گند کاری صبحش را فرامش کند.
دوباره مشغول کارش شد و همان اهنگ را برای خودش زمزمه می کرد. به نظرش طرح ها خوب شده بود. به صندلی تکیه داد و گفت:
خدا کنه خوشش بیاد.
**
محسن از روی صندلی بلند شد و گفت:
خلاصه فعلا که راضی شده.
ماکان هم از پشت میزش بیرون امد و گفت:
توی دوستام پزشک دارم باید باهاشون مشورت کنم ببینم چه جوری بهتره.
محسن رفت سمت در و گفت:
ولی امروز هم حالش خیلی خراب بود. روز به روز بدتر میشه ماکان.
فعلا کاریش نداشته باش. چون اگه یهو بخواد بذاره کنار ممکنه اتفاقی بیافته براش. تا با دکتر صحبت نکردیم فعلا مصرفشو قطع نکنه.
باشه. خدا اخر و عاقبت من و به خیر کنه با این رامین.
درست میشه. تو داری در حق رامین خیلی مردونگی می کنه.
محسن سری تکان داد و گفت:
خوب کاری نداری؟
نه به سلامت.
محسن در را باز کرد و ماکان او را تا توی سالن همراهی کرد بعد ماکان با او دست داد و محسن رفت. خانم دیبا گفت:
خانم سبحانی کارتون داشتن.
مهتاب دست به سینه به مانیتور زل زده بود که ماکان توی چهار چوب در ظاهر شد. مهتاب از جا پرید.
سلام
ماکان خنده اش را جمع کرد و گفت:
چندبار سلام می کنین. چکار داشتین با من؟
مهتاب به سیستمش اشاره کرد و گفت:
می خواستم طرح های اولیه کارمو نشون بدم بهتون.
ماکان وارد اتاق شد و میز را دور زد و کنار صندلی مهتاب دست به سینه ایستاد.
می بینم.
مهتاب سریع چند طرحی که زده بود را باز کرد. ماکان کمی روی مانیتور خم شد و به کار او نگاه کرد. مهتاب کمی خودش را عقب کشید تا ماکان بهتر بتواند نگاه کند.
خوبه فقط چند جاشو باید تغییر بدی.
روی میز خم شد و با دست راست موس را گرفت می خواست دست چپش را هم ببرد روی صفحه کلید که احساس کرد اینجوری زیاد از حد به مهتاب نزدیک می شود.
بعد یاد حرکت شهرزاد افتاد. ان روز او جای مهتاب نشسته بود و چقدر کار شهرزاد برایش مزخرف و سبک سرانه امده بود. حالا خودش هم داشت همان کار را تکرار می کرد. مهتاب از چهره اش کاملا معلوم بود که کمی معذب است. ماکان راست ایستاد و گفت:
جاتون و به من بدین تا بگم چکار کنین.
مهتاب به سرعت بلند شد. ماکان کمی عقب رفت تا او بتواند از پشت میز بیرون بیاید. بعد خودش جای مهتاب را گرفت. صندلی گرم بود. یاد حرف ان روز ارشیا و حرکت مهتاب افتاد. چرا تا قبل از این اصلا برایش مهم نبود که کجا می نشیند.
توی دلش به ارشیا بد و بی راه گفت که او را نسبت به مسئله به این مزخرفی حساس کرده بود. حالا مهتاب دست به سینه بالای سر او ایستاده بود.
مهتاب کمی خم شد تا بهتر بتواند مانیتور را ببیند. تا می توانست عقب ایستاده بود و فقط کمی سرش را به او نزدیک کرده بود. ماکان از فکر گرمای صندلی بیرون امد و گفت:
سعی کنید بیشتر از کلیدای میان بر استفاده کنید سرعت کارتون هم می ره بالا.
بعد خودش چند حرکت سریع را انجام داد و گفت:
به نظرم اینجوری بهتره. دیگه همین و ادامه بدین عالیه.
بعد نگاهش را از مانیتور گرفت و گفت:
شما چندتا نرم افزار بلدین؟
من فقط فتو شاپ بلدم.
ماکان بلند شد و گفت:
بهتره کار با بقیه نرم افرار ها رو هم یاد بگیرین. خیلی بعدا به دردتون می خوره.
مهتاب سریع گفت:
البته کورل هم یه خورده بلدم.
ماکان از پشت میز بیرون امد و گفت:
خیلی خوبه. کورل برنامه فوق العاده ای من به ترنج هم گفتم هر چی بیشتر نرم افزار بلد باشین هم سرعت کارتون بالا می ره هم کیفیت. اینجوری حرفه ای ترم می شید.
ممنون. ولی خوب من خودم هر چقدر باهاش کلنجار می رم چیز زیادی نمی تونم یاد بگیرم. فوت وفن هاشو باید کسی که بلده به آدم یاد بده.
ماکان تا پشت دندان هایش امد که بگوید من می تونم یادت بدم ولی پشیمان شد. بجایش گفت:
شما کار کنید هر جا مشکل داشتین از من بپرسین.
چشم های مهتاب از شوق برق زد:
واقعا می تونم؟
ماکان لبخند زد:
خوب بله که می تونید.
مهتاب اگر می توانست دوباره بالا و پائین می پرید. هنوز توی اوج هیجان بود که موبایلش زنگ خورد.
با عجله دوید به سمت موبایلش و گفت:
وای باباست.
الو بابا. سلام کجاین؟
ما نزدیکم.
میان آزادی دیگه؟
آره راننده گفت تا آزادی می رسونه مارو.


مهتاب همانطور که با پدرش صحبت می کرد بدون نشستن روی صندلی تند تند فایل و پوشه های باز را می بست و برنامه های باز را سیو می کرد.
الان کجاین؟
اول جاده تهران.
شما همون سمت که پیاده شید یه رستوران سنتی هست وایسین می ام.
باشه بابا.
کاری ندارین؟
نه من اودم.
ماکان از جایش تکان نخورده بود و به حرکات شتاب زده مهتاب نگاه می کرد. مهتاب سیستم را خاموش کرد و کوله اش را برداشت و به ماکان که مثل مجسمه همانجا ایستاده بو گفت:
من باید برم دنبال مامان اینا.
ماکان بالاخره از جایش تکان خورد:
مگه نمی ان خونه ما؟
مهتاب در حالی که کوله اش را روی دوتا شانه اش می انداخت گفت:
چرامی ان.
خوب من باهاتون میام از اونجا ببریمشون خونه.
مهتاب نگاهی به ماکان که داشت به سمت او امد و گفت:
اخه...
ماکان در یک قدمی مهتاب ایستاد:
چی شده؟
آخه من با شما بیام. تنهایی ممکنه بابام ناراحت بشه. بخشید ها.
بعد لبش را گاز گرفت. ماکان حسابی بهش برخورده بود. مهتاب همیشه او را جوری ضایع می کرد.بعد از این همه مدت با هم بودن هنوز مثل یک غریبه غیر قابل اطمینان با او رفتار می کرد. دست هایش را توی جیب شلوارش کرد و گفت:
می خواستم شما راحت باشین. والا....
حرفش را خورد و بعد آرام از کنار مهتاب رد شد و بیرون رفت. مهتاب انگشت های شسصتش را زیر بند کوله هایش انداخت و برای چند لحظه به در چهارچوب خالی در خیره شد.
چکار باید می کرد. چرا ماکان ناراحت شد. دست هایش را رها کرد و سرش را پائین انداخت و آرام از اتاق بیرون آمد. حق داشت ناراحت شود. انها قرار بود خانه آقای اقبال بمانند پس این برخورد درست نبود.
فکر نکنم بابا هم ناراحت بشه. بالاخره می دونست که من تو شرکت پسرشون کار می کنم. وقتی هم قراره ظهر بریم اونجا دیگه ب


:: موضوعات مرتبط: رمان تایپی , برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) , ,
:: برچسب‌ها: رمان تایپی برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) ,
:: بازدید از این مطلب : 6169

|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 30 مهر 1392 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: